بخش سی و پنجم آثار رشته شعر دومین سوگواره ملی «لبیک یا حسین » سایت آثار هنرمندان ایران - عزیزی هنر
...................
................
شرایط شرکت در سوگواره :
شرکت برای عموم هنرمندان آزاد است
هیچ محدودیتی در تعداد آثار ارسالی به سوگواره وجود ندارد و به قید قرعه از بین هنرمندانی که بیشترین آثار ارسالی را داشته باشند یک نفر انتخاب شده و هدیه ای تقدیم خواهد شد .
تصاویر آثار ارسالی می بایست متعلق به سال 1393 باشد .
تصاویر به آدرس ایمیل azizihonar@gmail.com ارسال گردد
مشخصات ، شماره تلفن ( همراه و ثابت ) و یک تصویر از هنرمند برای شرکت کنندگان در این برنامه الزامی می باشد .
ارسال تصاویر آثار باید با کیفیت بالا ( حداقل 4000 پیکسل ) و اسکن شده باشد
ارسال تصویر هنرمند به همراه مشخصات ، شماره تماس و شهر محل سکونت ( در قالب یک ایمیل )
ذکر سبک ، شاخه هنری و نوع اثر
بعلت حجم بالای ایمیل های سایت ، در هنگام ارسال ایمیل حتما در قسمت موضوع جمله ی " جهت شرکت در سوگواره ملی بداهه محرم - لبیک یا حسین " درج شود
لازم به ذکر است ، از شرکت عزیزانی که موارد ذکر شده را رعایت نکنند ، در سوگواره معذوریم
................
رشته های هنری :
خوشنویسی ( نستعلیق ، شکسته نستعلیق ، نسخ ، ثلث و گرایشهای نوین خوشنویسی (نقاشی خط ، خط نقاشی ، خط نگاره ، نقاشی با خط و . . . ) ) ، هنرهای تجسمی ( نقاشی ، طراحی ، تذهیب ، مینیاتور ، نگارگری ) ، گرافیک و طراحی پوستر ، عکاسی و شعر
................
موضوع آثار :
آیات قرآن ،اشعار و احدایث با موضوعیت امام حسین (ع)
و یاران و اهل بیت پاکش ، سخنان گهربار امام حسین (ع) ، ماه محرم ،
شهادت ، ایثار و فداکاری ، عزاداری ، ولایت مداری ، رشادت ، شهادت و صبر ، حجاب و عفاف عاشورایی
................
سایت آثار هنرمندان ایران - عزیزی هنر- از کلیه اساتید، هنرمندان ، هنردوستان ، موسسات ، ادارت ، نهادهای فرهنگی و هنری کشوراسلامی ایران که مایلند به عنوان حمایت ، همکاری و یا اسپانسر در اجرای هر چه با شکوهتر برگزار شدن این طرح معنوی و عرض ارادت به ساحت مقدس حضرت ابا عبد الله الحسین (ع) و اولاد و اصحاب گرامیشان با این سایت مشارکت نمایند ، می توانند جهت اعلام نوع همکاری با این برنامه با شماره 09121444264 ( علیرضا عزیزی ) تماس حاصل فرمایند.
...................
..........
یا عباس
هرچه افتاد زمین بازکم افتاد زمین
خواست شاعر بنویسد قلم افتاد زمین
خواست ازغم بنویسد قلم این گونه نوشت
تو همانی که به پای تو غم افتاد زمین
آه از آن لحظه که خورشید پس ازرفتن تو
جگرش سوخت وبا پشت خم افتاد زمین
آسمان بار امانت نتوانست کشید
دست قرص قمرش بی علم افتاد زمین
جنگ آن لحظه به خود باخت که ناگاه دمی
داد زد علقمه شاه کرم افتاد زمین
تیرها سمت حرم رفت ازآن وقتی که
یک نفرگفت ستون حرم افتادزمین
..........
اشعار فوق متعلق است به هنرمند ارجمند آقای احسان کمال ( از اصفهان )
...................
..........
زیبایی شهادت:
چه زیبا اشاره کرد
فرعون تا به حضرت موسی اشاره کرد
موسی فقط به گوشه ی دریا اشاره کرد
مردم که حرف پشت سر آسمان زدند
مریم به گاهواره ی عیسی اشاره کرد
دین نا تمام بود خدا یک امام خواست
دست نبی به قامت مولا اشاره کرد
از علت وجود دو عالم سوال شد
دست خدا به ام ابیها اشاره کرد
مادر زمان رفتن خود با دو دخترش
از روز درد گفت و به فردا اشاره کرد
بابا زمان رفتن خود از امیر عشق
گفت و سپس به کودک رعنا اشاره کرد
روز نبرد آمد و دیدند تیغ او
صد کشته داد چونکه به هر جا اشاره کرد
یکجا هزار دست کمان را کشید و بعد
یکجا هزار دست به سقا اشاره کرد
شاعر دوچشم شعر خودش را گرفته بود
با چشمهای بسته به آنجا اشاره کرد-
که یک زن از بلندی دیوانه وار عشق
بر روی خاکها به بدنها اشاره کرد
پرسید شعرم از زن تنها چه می کشی؟!
مابین دردهاش چه زیبا اشاره کرد:
غیر از جمیل هیچ ندیدم همین و بس
با چشمهای خسته به بالا اشاره کرد
.........
نماز ظهر عاشورا:
نماز می خواند
روح قرآن نماز می خواند
خود ایمان نماز می خواند
رود کوثر به جوش آمده است
در بیابان نماز می خواند
دشمنان با کنایه می پرسند:
نا مسلمان نماز می خواند؟!
تیرها مثل ابر می آیند
زیر باران نماز می خواند
داغ دارد، عجیب نیست که با-
لب خندان نماز می خواند؟!
گفته تا پای مرگ می ماند-
سر پیمان، نماز می خواند
***
شب شده، خواهری نشسته و در-
شام هجران نماز می خواند
.........
امام حسین(ع):
*نهال سرخ
نوشتن از تو برایم زیاد آسان نیست
که دست قاصدک من حریف توفان نیست
رهاست موی تو در باد و باد حیرانست:
عجیب! پای تو بر قالی سلیمان نیست
مگر نه اینکه تو دعوت شدی به مهمانی
بگو چرا سر و وضعت شبیه مهمان نیست
کمی اگر شده پایین بیا ببوسمت، آه...
قدم نمی رسد، آنجا که جای قرآن نیست
چه بود جرم تو آخر؟ برا ی چه گفتند:
هر آنکه سنگ نزد سمت تو مسلمان نیست؟!
نگو! نگو! که دو چشم کبود تو گویاست:
که عشق -جرم بزرگم- بدون تاوان نیست
ببخش کفر مرا، رو به آسمان گفتم:
" چطور سهم امامت دو قطره باران نیست؟!"
بدون اینکه بگویی لبان تو گفتند
که "مرگ با لب سیراب رسم مردان نیست"...
.........
امام علی(ع):
راه امتحان
او که فرمانده ی دلت باشد عشق پا در رکاب خواهد شد
عقل اگر جز طریق او برود سیر سالک خراب خواهد شد
علم را صید تیر خود کرده، عالمان را اسیر خود کرده
واژه ها را اجیر خود کرده، هر کلامش کتاب خواهد شد
معرفت از زبان او جاری، چشمهایش مدار دینداری
شوق او را اگر به سر داری، در دلت انقلاب خواهد شد
در نبردی که بی سلاح کند تا که اخمی به هر سپاه کند
یا به دشمن فقط نگاه کند جنگ چون منجلاب خواهد شد
در بدن خون شعله ور دارد، دشمن از هیبتش خبر دارد
وای اگر ذوالفقار بردارد خواب خیبر خراب خواهد شد
***
اوج گرما،عطش، دل صحرا، ماه و خورشید آمده بالا
چشم دنیا به هر دو تا مولا، موقع انتخاب خواهد شد...
آنکه بخشیده بود انگشتر، شد نگین عقیق پیغمبر
بعد از این چون نظر کند حیدر ذره هم آفتاب خواهد شد
***
تا زمانی که این جهان باشد نام او راه امتحان باشد
هر کسی مرد آسمان باشد بنده ی بوتراب خواهد شد
........
ماه محرم:
بگذریم...
حرمتش را، خیمه اش را، لشکرش را...بگذریم
کینه ی شمشیر زن ها اکبرش را...بگذریم
قاسمش را ضربه ها هم قامت عباس کرد
تیر بی رحمی گلوی اصغرش را...بگذریم
گوشه گودال بود و سایه ای نزدیک شد
روبرویش ایستاد و خنجرش را...بگذریم
عرش می لرزید حتی اعتنایی هم نکرد
گر چه از هر سو صدای مادرش را... بگذریم
چشمشان پیراهن صدپاره ی او را گرفت
چشم مردی هم گرفت انگشترش را...بگذریم
تا بیامیزند با هم استخوان و خون و خاک
اسبها را تاختند و پیکرش را...بگذریم
باز آتش کار خود را کرد و صحرا تار شد
ناله های دخترانش خواهرش را...بگذریم
کاروان آماده ی فریاد بود و ناگهان
روبروی محمل خواهر سرش را...بگذریم
عاقبت کنج خرابه، نیمه شب، دختر که دید-
چشم و ابروی پر از خاکسترش را...بگذریم
شاعرت انگشتهایش داغ شد، از تو نوشت
قصه ات باروت بود و دفترش را...بگذریم
.......
برای امام علی(ع):
پرده افتاد
در ازل پرتوی حسنت دل عالم را برد
ملک از خاک به شوقت گل آدم را برد
تا شد از خلقتمان قلب ملائک غمگین
گوشه ی چشم تو از کون و مکان غم را برد
جنت از سبزی شال تو پدید آمد و بعد
خنکای نفست سوز جهنم را برد
خاک پای تو زمین شد، عرقت اقیانوس
جلوه ات هوش سر هر چه بگویم را برد
پرده افتاد: خدا بود و تو بودی و کسی
تاب گیسوت رها بود و تو بودی و کسی
همچنان جمع ملائک به تماشا بودند
دست ایشان به دعا بود و تو بودی و کسی
ذره ای از گلتان ماند به پیمانه زدند
نوبت خلقت ما بود و تو بودی و کسی
تا در این بزم مقرب تر از اینها باشیم
در میان جام بلا بود و تو بودی و کسی
...
کعبه برخاست که در پای تو تعظیم کند
چاک زد سینه که دل را به تو تقدیم کند
پرده افتاد: خدا بود و تو بودی و خدا
مستی آینه ها بود و تو بودی و خدا
رو به معشوق خودت پنجره را وا کردی
در خدا آنچه ندانیم تماشا کردی
آنقدر خیره شدی رنگ خدا شد چشمت
پرده بالا زدی و قبله نما شد چشمت
...
پرده افتاد: خدا بود و تو بودی و نبی
خلوت غار حرا بود و تو بودی و نبی
وحی آمیخته با قامت تو با جانت
قل هو ا... احد ریخته در چشمانت
چشم در چشم تو خورشید شود می سوزد
علت خشم تو خورشید شود می سوزد
این چنین نیست کسی هر چه دلش خواست کند
وای بر کوه اگر پیش تو قد راست کند
اخم کن تا که سپاهی متلاطم بشود
تا که بر پیکرشان ترس تو حاکم بشود
کفر صف بسته فقط نعره ی حیدر کافیست
نوک انگشت به ویرانی خیبر کافیست
زخم در زخم پس از زخم تنش شعله ور است
جای غم نیست که لبخند پیمبر کافیست
هر که دانست علی کیست به جهلش افزود
بهت و حیرانی سلمان و ابوذر کافیست
من گمراه قلم می زنم و معتقدم
بیتی از مثنوی ام در صف محشر کافیست
شعر دیوانه شد از نام علی شاعر مست
دست بردار از این باده که دیگر کافیست
من که از آتش دل چون خم می در جوشم
دارم از دست غدیر خم تو می نوشم
از همان دست که تا صبح قنوتش وا بود
از همان دست که آرام دل زهرا بود
از همان دست که با کیسه ی پر نان می رفت
از همان دست که در موی یتیمان می رفت
دست در دست خدا دادی و بالا رفتی
سمت مواج ترین نقطه ی دنیا رفتی
دست تو باز شد و دین خدا کامل شد
نور بالا زد و جادوی زمین باطل شد
بعد از آن اهل سما ذکر دگر میگویند
ها علی بشر کیف بشر میگویند...
...........
محرم:
رها کرد
یک دست بر تن، دست دیگر را رها کرد
آن دست هم افتاد و پیکر را رها کرد
مردی که از دستان خود دل کند، ناچار
تنها امید قلب دختر را رها کرد
بابا در آنسو روی دستش برد بالا
در دشت شاهین ها کبوتر را رها کرد
پشتش به خیمه بود و پاهایش مردد
هی دور شد هی رفت، خواهر را رها کرد
خواهر دوید اما چه با چشمان خود دید
قاتل که می لرزید و خنجر را رها کرد
چشمش به لبهای برادر روی نی خورد
این شد که رفت و جسم بی سر را رها کرد
مردی به بابا دست داد و دست بابا
انگشت را همراه انگشتر رها کرد
می گفت دختر: عمه جان مردی مرا زد
اما خدا را شکر معجر را رها کرد
شاعر که آمد از جسارتها بگوید
خودکار را انداخت، دفتر را رها کرد
.........
رشادت حضرت عباس(ع):
ماه به دریا افتاد
ناگهان سایه ی خورشید به صحرا افتاد
آسمان خم شده و ماه به دریا افتاد
پیش از این بود که مردی دل خود را گم کرد
آنچنان رفت که یکباره زمان جا افتاد
عشق می خواست که همگام شود با گامش
عشق هم چند قدم آمد و از پا افتاد
آسمان بار امانت نتوانست کشید
قرعه ی فال به لب تشنه ی سقا افتاد
شاه شمشاد قدان، خسرو شیرین دهنان
خیره در چشم خدا،محو خدا،نعره زنان-
مست از گفتن یاهوی خودش رد شد و رفت
مشک برداشت و از روی خودش رد شد و رفت
رفت تا از نفسش علقمه بی تاب شود
رفت تا آب خجالت بکشد، آب شود
دست در نهر فرو برد و نگاهش تر شد
دید تصویر خودش شکل کسی دیگر شد:
دید لبهای کسی خشک تر از خاک کویر...
گفت ای علقمه این قسمت من نیست،بگیر!
لبش آتشکده شد، باز هم از او دم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
جلوه ای کرد رخش ، ترس به لشگر افتاد
باز از دور نگاهش به برادر افتاد
مشک بر دوش، به سمت دل خود می تازید
در جنون بود و به لیلای خودش می نازید
...
دختری دید که از دور کسی می آید
مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید
رفت در خیمه و خندید...عمو آب آورد!
لحظه ای زمزمه پیچید:"عمو آب آورد"
باز بیرون زد و زل زد...نکند دیر شود
قتل این خسته به شمشیر تو تقدیر شود
خیره شد باز ولی بین تماشا گم کرد
او نمی دید وعمو دست خودش را گم کرد
گرچه در همهمه زد حرف دلش را با مشک
هیچکس خوب نفهمید چه شد، حتی مشک
آب شرمنده ی اوغرق خجالت می ریخت
داشت از دست عمو بار امانت می ریخت
داشت از دست عمو...آه...عمو دست نداشت
گم شده تکه ای از ماه...عمو دست نداشت
آسمان چرخ زد و ولوله ای برپا شد
ماه افتاد و چنان زلزله ای برپا شد...
قامتش خم شد و بر صورت خود تا افتاد
آخرین قطره هم از مشک به صحرا افتاد
آتش آن نیست که در خرمن پروانه زدند
آتش آن است که در سینه ی سقا افتاد
عرق شرم به پیشانی او زد، ناگاه-
به نگاهش گذر حضرت زهرا(س) افتاد
سمت او آمد و آرام صدا زد پسرم!
بعد از این بود زبانش به تمنا افتاد:
داد می زد که برادر! تو دمی قبل سفر-
روی بنما و وجود خودم از یاد ببر
...
یار می آمد اگر بخت به او رو می کرد
تیر در چشم عمو بود فقط بو می کرد
بوی سیب آمد و مدهوش تو شد تا به ابد
یار با اوست چه حاجت که زیادت طلبد؟!.........
.........
ماه محرمم:
حال مریم
ای کاش من هم قدر این غم را بدانم
بعد از شما این راز مبهم را بدانم
ای زن تو هم لب باز کن از غصه هایت!
شاید دلیل قامت خم را بدانم
از اشکهایم می توان فهمید سخت است...
سخت است معنای محرم را بدانم
دارد مسیح از روی نی پایین می افتد
کی می توانم حال مریم را بدانم ؟!
گفتند:"آتش...نیزه...خون...خیمه..."،چگونه-
معنای حرفی که شنیدم را بدانم؟!
قابیلها با سنگ سمتش حمله کردند
باید دلیل بغض آدم را بدانم!
...
بر سینه و سر میزنم حالا به یادش
ای کاش من هم قدر این غم را بدانم
می خواهم از خود پر بگیرم تا حریمش
آری! گمانم رنگ پرچم را بدانم...
...........
اربعین:
چهل روز
صبح آمد و خورشید نتابید چهل روز
همراه من آمد سر خورشید چهل روز
در دفتر نقاشی تاریخ دو دستم
طرحی زد و از خون تو پاشید چهل روز
من تشنه ی لبخند تو بودم ولی ای عشق
جز غصه بر این تشنه نبارید چهل روز
***
با خواهر خود حرف بزن ای تن بی سر
شاید که بگوید که چه ها دید چهل روز
تصویر زمین خوردن تو در سر او ماند
این بود دلیلش که نخوابید چهل روز
هر کس که نگاهش به من و بی کسی ام خورد
با هلهله ای کف زد و رقصید چهل روز
این چشم اگر کور شده دست خودش نیست
رخ نیلی و لب پاره ترا دید چهل روز
**
برخیز نگاهت کنم و اشک بریزم
این بغض در این حنجره پوسید چهل روز
............
ولایت پذیری حضرت زینب(س)
چند کودک
در ماتمی بی انتها با چند کودک...
تنها رها کردی مرا با چند کودک
یک خیمه ماند و یک بغل دلواپسی و
من ماندم و این ماجرا با چند کودک
هی چهره ات را در سرم تکرار کردم
هی گریه کردم بی صدا با چند کودک
وقتی صدای داد و بوی دود آمد
دیدی چه کرد آن شعله ها با چند کودک؟!
تا پرده ی خیمه به یکسو رفت دیدم
خورشید روی نیزه را با چند کودک
می خواستم پنهان کنم اما رقیه
زل زد به سرهای جدا با چند کودک
یکباره سمت خیمه هامان حمله کردند
من مانده بودم زیر پا با چند کودک
سیلی زدند و معجر از سرها کشیدند
با من قبول اما چرا با چند کودک...؟
***
وقتی سرت با من تنت از من جدا بود
راهی شدم از کربلا با چند کودک
ای کاش می دیدی که در کوفه چه کردند
مردم میان کوچه ها با چند کودک
***
در راه هم گویی هزاران حرف دارند
با صورت خونی بابا چند کودک
لب تشنه ی خواهر فقط لب تر کن امروز
باید بیایم تا کجا با چند کودک؟!...
.......
حضرت رقیه(س)
دختر قصه
تمام می شوم امشب در آخر قصه
بخواب بانوی احساس! دختر قصه!
یکی نبود و یکی بود و آن یکی هم رفت
یکی یکی همه رفتند از در قصه
ببند چشم خودت را! فقط تجسم کن!
میان شعله ی آتش سراسر قصه...
خیال کن که لبت تشنه است و از لب آب
بدون آب بیاید دل آور قصه
بده امانت شش ماهه را به دست پدر
که پر بگیرد از اینجا کبوتر قصه
***
نپرس از پدرت او هنوز هم اینجاست
نپرس از تن در خون شناور قصه
بلند شو!،و بدو! پا برهنه تا خود صبح
نخواب تا برسی سمت دیگر قصه
و گوشواره ی خود را در آر! میترسم-
پری بماند و دیو ستمگرقصه
***
بخواب! نیمه ی شب شد، خرابه هم خوابید
بخواب کودک تنها! قلندر قصه!
بگیر گوش خودت را سه ساله ی خوبم!
که پیر می شوی امشب از آخر قصه:
بگیر روی دو پایت سر پدر را، آه...
بگیر اگرچه که سخت است باور قصه
..........
برای مادر شهید:
کوچه های سوخته...
داشت می گفت : خداحافظ و مادر می سوخت
آب می ریخت ولی کوچه سراسر می سوخت
رودی از شهر خودش بود و به دریا می رفت
روزگاری که درآتش تن کشور می سوخت
آسمان زیر قدمهاش تکان می خورد و
ابرها خیس عرق می شد و معبر می سوخت
رفت آنجا که نگاهش بخدا می افتاد
رفت آنجا که دلش اول و آخر می سوخت
شب تقدیر...و بیداری مردی تا صبح
شب دراز و در دل باز و قلندر... می سوخت
عملیات عطش، رمز شبش :" یا زهرا"
داشت بر روی لبش سوره ی کوثر می سوخت
آسمان برسر او آتش و خون می بارید
در رگش آتش و خون، هر دو برابر می سوخت
شعله ور می شد و تا پای نبودن می رفت
قبل خاموش شدن باز هم از سر می سوخت
با خودش گفت: جهان بوی تعفن دارد
از همین بود که چون عود معطر می سوخت
تیر و تر کش به سر و پا و دو دستش می خورد
حالتی بود که حتی دل سنگر می سوخت
آتشی دست خدا بود و خدا هم می خواست
تا ببیند چه کسی از همه بهتر می سوخت
...
نیمه شب،مادر و یاد پسرش ،لبخندش...
این همه خاطره در اشک شناور می سوخت
دستهایش به دعا بود،صدایی از دور
داشت می گفت خداحافظ و مادر می سوخت
..........
برای برادر شهید:
به هم نگاه کنیم
یا بیا مثل روزگار قدیم بار دیگر به هم نگاه کنیم
یا اگر مثل من دلت تنگ است دو برابر به هم نگاه کنیم
من نوشتم هر آنچه یادم بود خاطراتت همیشه بارانیست
خیس شو مثل من بیا تا از لای دفتر به هم نگاه کنیم:
شاید امروز هم همان روز است، توی مسجد...دو نوجوان، شاید-
تا امام جماعت از خون گفت، پای منبر به هم نگاه کنیم
بعد در خانه غلغله شود و تو بگویی جهاد تکلیف است
بعد بابا سری تکان بدهد، بعد مادر... به هم نگاه کنیم
صبح فردا دو تا پرنده شویم پر بگیریم تا حوالی نور
ابرها زیر بالمان باشند چون کبوتر به هم نگاه کنیم
من و تو با هزار عاشق مست زیر خمپاره ها برقصیم و
خالکوبی کنیم با ترکش بعد پرپر به هم نگاه کنیم
چشم در چشم هم بدوزیم و چشم در چشم هم بسوزیم و
چشمهامان که رنگ آتش شد شعله ورتر به هم نگاه کنیم
شب آخر... به امر فرمانده، باید از ما دو تا یکی برود
کل لشگر به ما نگاه کنند، دو برادر به هم نگاه کنیم
از حسینت برای من گفتی، بعد از آن خواهشت فقط این بود:
یا که بی دست یا که بی پا یا... یا که بی سر به هم نگاه کنیم
استخوانت به شهر برگشته، بر لبت یک سکوت معنی دار
از خجالت دو چشم من تار است، کاش کمتر به هم نگاه کنیم
...........
برای همسر شهید:
درون جعبه چرا؟!
سرم کلافه شد اینها چه کار من دارند؟
نشسته اند دلم را به خاک بسپارند؟!
نشسته اند که شاید من از تو دل بکنم
نشسته اند که ما را به گریه وادارند؟!
بلند شو که ببینند قامتت خم نیست
صدام کن! مگر از طعنه دست بردارند
...
چقدر ساعت خانه فربمان بدهد؟!
چقدر زینب و معصومه لحظه بشمارند؟!
چقدر قصه که گفتم برایشان از تو
چقدر گفتم و آنها هنوز بیدارند!
...
من و دو دختر خود را گذاشتی رفتی
وحال آمده ای و گلایه ها دارند
و حال آمده ای و چقدر بی رمقی
چقدر خاطره هامان مرا می آزارند!
به خواستگاری من آمدی دوباره؟!، چه حیف...
که چشمهای من اینبار خسته و تارند
ولی چرا تک و تنها؟! درون جعبه چرا؟!
تو را چرا گل من زیر خاک می کارند؟!
چه مردها که پس از رفتنت گل آوردند
برای اینکه بگویند اهل ایثارند
و زود خانه خرابت کنند و بعد از آن
چه ساده نام تو را روی کوچه بگذارند
چقدر حرف شنیدم، چقدر طعنه که ...آه!
چقدر مردم اینجا به ما بدهکارند!
...
کنار پنجره صد سال صبر خواهم کرد
اگرچه پنجره ها بی تو رو به دیوارند
...........
برای حسین فهمیده:
حسین را فهمید
نشست نیمه شبی با خداش خلوت کرد
از آرزوی بلندی که داشت صحبت کرد
کشید آهی و فهمید جایش اینجا نیست
و دید دور و برش را و حس غربت کرد
زمین، زمان، همه گفتند: کوچکی زود است
نماند و رفت و فقط از دلش اطاعت کرد
برای عشق خودش را به آب و آتش زد
گرفت آتش و شد آب، استقامت کرد
رسید بین دو راهی رفتن و ماندن
که مرگ را به کمر بست وباز نیت کرد
و چشم بست و دعا خواند و بعد جسمش را
برای بودن "من ها" هزار قسمت کرد
چه مست بود و چه عاشق، حسین را فهمید
چراکه ظرف خودش را پر از شهادت کرد
کبوتری شد و پر زد به سوی رویاهاش
و در حوالی شهر خدا اقامت کرد
.........
اخبار قرمز
بین عروسی چشمهای یار قرمز شد
چشمان من هم سوخت یک مقدار قرمز شد
گفتند دستش را ببوسم، کِل کشیدند و
داماد بین آن همه اصرار قرمز شد
قلب محل شاد از شروع قصه ما بود
ناگاه رنگ آسمان انگار قرمز شد
در گوش او آهسته گفتم تا ابد با تو...
خمپاره ای فریاد زد، دیوار قرمز شد
دستم رها بود از عروس آرزوهایم
افتادم و آن قالی گلدار قرمز شد
چشمم که وا شد خانه بود و پاره های عشق
ترکید بغض رادیو، اخبار قرمز شد
اخبار فکر روح زردم را نکر د و گفت:
"سرسبز ما هکتار در هکتار قرمز شد"
آژیرها ته مانده ی آهنگ جشنم بود
تا صبح فردا وضعیت صد بار قرمز شد
محکم گرفتم دست بی جان عروسم را
بوسیدمش در آخرین دیدار قرمز شد
برخاستم رفتم میان فیلمبرداران
تکثیر شد فریاد من... افکار قرمز شد
احساس کردم در نگاه دوربین وقتی-
گفتم که "می مانیم"، استکبار قرمز شد
.........
برای فرزند شهید:
شبیه خودت
انگشتِ تو کنار دو دستم... کلاغ پر
بازی کودکانه ی یک دختر و پدر
انگشتت از دو دست من آرام کنده شد
بابای خوبم آه... مرا با خودت ببر!
***
کنج حیاط خانه نشستم در انتظار
بابا چرا نمی رسد اینبار از سفر؟!
با هر صدای پا که میاید، دوان دوان
با مادرم دوباره میاییم پشت در
لبخند او به بغض که تبدیل می شود
نم نم به خانه رفته و من پر امید تر-
هی کوچه را قدم به قدم خیره می شوم...
با این روال می گذرد روزها مگر؟!
***
بعد از هزار و چند غم نا تمام من
وقتی بزرگتر شده بودم، کسی خبر-
-آورد از حکایت یک تکه استخوان
یک تکه استخوان که گرفته ست بال و پر...
***
بالای کوچه اسم پدر دیدنی تر است
این کوچه بی حکایت تو نیست معتبر
اما گمان کنم که فراموش کرده است
این شهر ماجرای ترا! مرد شعله ور!
هر گاه از حقیقت تو حرف می زنم
آزار می دهند مرا گوش های کر
اینجا همه شبیه خودت حرف می زنند
اما چرا شبیه خودت نیست یک نفر؟!...
***
اینجا کجاست؟! عکس تو بر روی سنگ چیست؟!
عکسی که خیره است به من مثل یک پدر
با دست روی سنگ تو آرام می زنم
بازی نمی کنید پدر جان کلاغ پر؟!
.........
اشعار فوق متعلق است به هنرمند ارجمند آقای حسن اسحاقی ( از کرج )
...................
..........
*به دستهای بریده حضرت عباس(ع)*
دست های تو هدایتگر گمراهان است
ای که در هرنفست معجزه ای پنهان است
ازحسین (ع) اذن گرفتی که به میدان بروی
اذن تو کشته شدن در وسط میدان است
دست های تو بریدند و حاشا کردند
این جماعت به خداوند تو نافرمان است
نزد بین الحرمین تو زیارت خواندن
همچو آرامش دریای پس از طوفان است
عذر کوتاهی مارا بپذیر ای خورشید
مَثَل ما مَثَل کشتی سرگردان است
بگذارید غزل راه شما را برود
گرچه این راه پراز وسوسه ی شیطان است
راه مؤمن شدن از راه شما می گذرد
کربلای تو به حق آینه ی ایمان است
عرش بی نام بلند تو فرو می ریزد
ذکر نام تو شب و روز بلاگردان است
ابری از رحمت خود بر سر شعرم بنشان
ای که در هر نفست زمزمه ی باران است
...........
**درد دلی با امام حسین (ع)**
شاعر که با شفای شما آبرو گرفت
از هرم دست های شما آبرو گرفت
آمد نشست زیر شبستان صحن تو
تا اینکه در هوای شما آبرو گرفت
با آب کربلای شما زنده شد دلش
از خاک کربلای شما آبرو گرفت
تا «منتهیَ الرّجای» دلش پرکشید و بعد
در سایه ی لوای شما آبرو گرفت
از بس که در عزای شما گریه کرده بود
در مجلس عزای شما آبرو گرفت
با دست های سبز ضریح تو بیمه شد
امروز اگر گدای شما آبرو گرفت
صد باررفته بود به پابوس و عاقبت
یک بار با شفای شما آبرو گرفت
..........
" برای مظلومیت سرور و سالار شهیدان "
تاریخ شیون می کند بر جسم بی سرت
خون می شود هر آسمانی در برابرت
وقتی گرفته آسمان را خون تازه ای
یعنی جدا شد از بدن دست برادرت
هرچند دستانش جدا افتاده از بدن
از پا نیفتاده ولی سردار لشکرت
مفهوم پایداری و تفسیر روشنی است
جای تبر روی تن نخل تناورت
دریا و رود و چشمه ها هم خشک می شوند
هر کس ببیند خشکی لب های اصغرت
وقتی کنارش می نشینی حرف می زنی
گویی سراپا می شود دلشوره خواهرت
فهمیده باید ناگزیر از تو جدا شود
تنها میان کشته ها دنبال پیکرت ...
...........
به مناسبت شهادت یاس نبی و مادر سرور شهیدان""
کوچه در کوچه تو را عشق به تصویر کشید
برتن کوچه نشان غل و زنجیر کشید
شهر آماده ی خندیدن پهلوی تو شد
آن زمان بود که بدتر کمرت تیر کشید
کوفه تا دید تو در حال نمازی بانو
بر تو و آل علی یکسره شمشیر کشید
کوفه برفی شده از غم که به موی تو نشست
تو جوان بودی و نقاش تو را پیر کشید
بعدِ تو در همه جا حرمت آیینه شکست
بعدِ تو ظلم به روی همه شمشیر کشید
بعدِ تو هرچه بلا بود سرِ شهر آمد
و زمین در غم تو آهِ نفس گیر کشید
***
سال ها بر دل تو داغ نهادند این قوم
تا ابد شعر به داغ تو ردیفش شد درد
............
30رباعی عاشورایی
1
این قوم لعین به کفر جان می دادند
به اهل حرم اشک روان می دادند
هی کوچه به کوچه مست می گشتند و
سرهای بریده را نشان می دادند
2
آنجا کسی از درد خوشی می خوابید
اینجا کسی از داغ پدر می نالید
آنجا کسی از گندم ری دم می زد
اینجا کسی از عطش به خود می پیچید
3
پیش خودشان تشنه ی آبت کردند
در اوج عطش خانه خرابت کردند
بااین همه راضی نشدی تا آخر
با ترکش و خمپاره مجابت کردند
4
آب آمده تا بوسه ز رویش ببرد
یک ذره از آتش گلویش ببرد
یک لحظه تماشای برادر نگذاشت
تا آب فرات آبرویش ببرد
5
در خیمه چه کرده بود غوغای عطش
سقا شد و سرسپرد در پای عطش
آب از نظرش گذشت و از لب نگذشت
این بود عطشناکی دریای عطش
6
آنروز به عشق زندگی بخشیدی
سرمایه ی جاودانگی بخشیدی
در قلب فرات با لبی خشکیده
یکباره به آب تشنگی بخشیدی
7
احیاگر نام کربلا زینب بود
ایثار و مرام کربلا زینب بود
خورشید ، عطش ، فرات ، عباس ، حسین
"آنروز تمام کربلا زینب بود"
8
از کوه شدی و تیشه ای بر تو زدند
برچسب شکست شیشه ای بر تو زدند
دردشت به خودن تپیده ی کرب و بلا
هفتاد و دو زخم ریشه ای بر تو زدند
9
صبری که تو آفریده بودی زینب(س)
از خون دلت خریده بودی زینب(س)
با اینکه بسی روح تو را آزردند
جز زیبایی ندیده بودی زینب(س)
10
با دست ستم به خیمه ها آتش زد
دشمن که به خانه ی خدا آتش زد
سردی یکی از صفات خاک است ، ولی
خاک تو چرا به جان ما آتش زد؟!
11
هرچند که یاران شما کم بودند
بی شک که برابر دو عالم بودند
آنان که بریدند نمی دانستند
دستان تو آبروی آدم بودند
12
در زندگی ات زخمه به گیسو نزدی
مانند چراغ کهنه سوسو نزدی
تا آخر عمر پای صبرت ماندی
بانو تو همیشه با خودت مو نزدی
13
با نیزه و خون خریده ای دردت را
بر دور دلت تنیده ای دردت را
با صبر دهان درد را دوخته ای
ازبس که نفس کشیده ای دردت را
14
از روز ازل همه گرفتار توایم
لب تشنه ببین تشنه ی دیدار توایم
ما سینه زنان بر سر سجاده ی عشق
هر روز و شب خدا عزادار توایم
15
زینب (س) هیجان تازه بخشید به تو
تا تاب و توان تازه بخشیدبه تو
وقتی که خدا هم عطشت را فهمید
هفتاد و دو جان تازه بخشید به تو
16
داغ تو که در باور شعرم افتاد
داغیست که بر پیکر شعرم افتاد
گفتند که دلشکسته رفتی بانو
یکدفعه حجاب از سر شعرم افتاد
17
ای کاش که مشک آب را می فهمید
یکبار شده سراب را می فهمید
هرچند که با یار وفادار نبود
بیچارگی رباب را می فهمید
18
خورشید ، حریم ماه ، دریا ؛ زینب
این شعر حماسه می شود با زینب
ایثار ، حجاب ، صبر ، پروانه شدن
زن در توخلاصه می شود یا زینب
19
ماییم و نوای بی نوایی آقا
در پیش خدا شفیع مایی آقا
این ورد زبان الکن شاعر هاست :
خورشید غریب کربلایی آقا
20
یکعمر دلت به حال مردم می سوخت
روشنگری تو درس دین می آموخت
تو مرد شکنجه دیده ای بودی که
با صبر دهان دشمنانش را دوخت
21
سودای تو داشتن جنون می خواهد
سرباخته ای غرقه به خون می خواهد
بی نام تو این عرش فرو می ریزد
عرش است و چهارده ستون می خواهد
22
در شعر من استعاره تنها کافیست
از سوی تویک اشاره اما کافیست
تا زائر صحن باصفای تو شدن
یک دل ، دل پاره پاره آقا کافیست؟
23
صحن تو مگر مرا مصمم بکند
در راه رسیدن به تو آدم بکند
تنها کرم تو می تواند آقا
سنگینی این گناه را کم بکند
24
با آب حرم وضو گرفتیم حسین(ع)
با نوکری تو خو گرفتیم حسین(ع)
در کوچه و پس کوچه ی این شهر غریب
با نام تو آبرو گرفتیم حسین(ع)
25
از عشق تو در شرب مدام افتادیم
از باده ی چشم تو چه سرها دادیم
ما بنده ی یک اشاره از سوی توایم
هر وقت که در بند توایم آزادیم
26
در شادی و غم هوای ما را داری
با لطف و کرم هوای ما را داری
پیش تو همیشه رو سیاه آمده ایم
با این همه هم هوای ما را داری
27
در هر نفست معجزه ای پنهان است
در هر نفست زمزمه ی باران است
احساس زیارت ضریحت همچون
آرامش دریای پس از طوفان است
28
هر چند پر از گناه و دردیم آقا
رخصت بده دور تو بگردیم آقا
تنها به ضمانت تو ایمان داریم
روی تو حساب باز کردیم آقا
29
تا کی به ستمگران فقط زل بزنیم؟
گفتیم به نام تو تفأل بزنیم
رخصت بده تا برای آزادی قدس
از کرب و بلا به غزه یک پل بزنیم
30
در راه تو نور ماه خاموش نشد
این کوه به هیچ کاه خاموش نشد
هر چند که قلب ما پر از تاریکی ست
فانوس تو هیچگاه خاموش نشد
...........
اشعار فوق متعلق است به هنرمند ارجمند آقای سجاد سعیدنژاد ( از تهران )
...................
..........
ابا الفضل
از دل و جان می کنم ثنای اباالفضل
روز ازل گشته ام گدای اباالفضل
باب حوائج شده، از طرف حق
موقع سختی زنم صدای اباالفضل
روز تولد زده بوسه به دستش
شاه ولایت علی باب اباالفضل
گشته جدا بازویش در صف میدان
روی زمین گشته است روی اباالفضل
چونکه بدید آن زمان بانوی جنت
ناله کنان می کند صدای اباالفضل
زد به حسینش صدا که جان برادر
گشته فدایت بیا به سوی اباالفضل
همچو عقابی بیامد و بگرفت به دامن
صورت زیبا ودلربای اباالفضل
یکه و تنها شده حجت یزدان
قامت او خم شده ز داغ اباالفضل
تا که کند افتخار به روز قیامت
جان رئیسی شود فدای اباالفضل
............
نگاه
مفتخرم که غلام حسینم
چاکر درگاه و بارگاه حسینم
روز قیامت به پای ترازو
منتظر یک نگاه حسینم
............
احرام
ترک حج کردی و احرام دگر پوشیدی
به ره کرب و بلا از دل و جان کوشیدی
کار تو امر به معروف و نهی از منکر
بهر برپایی دین جام بلا نوشیدی
.........
اشعار فوق متعلق است به هنرمند ارجمند آقای غلامحسین رئیسی مهرآبادی ( از ابرکوه-یزد )
....................
..........
جهت مطالعه فراخوان سوگواره ملی لبیک یا حسین (ع) روی تصویر زیر کلیک نمایید
................
...............
لطفا با نظرات ارزشمند خود ما را یاری فرمائید
56
شما نیز می توانید جهت مشاهده مطالبی که مخصوص اعضای ویژه این سایت است به عضویت رسمی این سایت در آمده و از این پست و دیگر پستها و تصاویر محدود شده دیدن فرمایید